سفارش تبلیغ
صبا ویژن

علوم سیاسی
 

قدرت در اندیشه میشل ‌فوکو

مقدمه

درک اندیشه فوکو، مستلزم، درک مفهوم و جایگاه گفتمان در آثار او است. به‌عبارتی درک مناسبات دانش و قدرت، بدون در نظر گرفتن گفتمان، ناممکن است. فوکو تحت‌تأثیر هایدگر و امیل بنونیست، این مفهوم را مطرح کرد. از نظر او ”تفاوت میان آنچه می‌توان در یک دوره معین (بر طبق قواعد دستوری و منطقی) به‌صورت درست گفت و آنچه در واقع گفته می‌شود“، چیزی است که گفتمان نامیده می‌شود. پس گفتمان میان دو حوزه، ”قید و بندهای زبان و امکانات ارتباطی نهفته در نظام زبان“ روز می‌کند. گفتمان در زمان حال شکل می‌گیرد. در لحظه‌ای که حامل گفتمان از طریق نظام زبان و در ارتباط با شرایط عینی هستی می‌یابد. فوکو نیز همچون هایدگر بر آن است که ذهنیت و عینیت از طریق ساختار زبان خالق یکدیگر هستند. در همین راستا، فوکو تحت‌تأثیر هایدگر و بنونیست، بر مادی شدن زبان در چارچوب گفتمان صحه می‌گذارد و از این طریق تفکر را نه به‌عنوان یک پدیده ذهنی یا حوزه‌ای برتر از حیث ارزشی، بلکه به‌عنوان پدیده‌ای گفتمانی و تاریخی در نظر می‌گیرد. او با بهره‌گیری از مفهوم ”نظام‌های فکری“. یا شناخت گفتمانی بودن تفکر را مورد بررسی قرار می‌دهد. نظام‌های فکری، قواعد ناآگاهی هستند که از طریق آنها کلمات و اشیاء و کردارها در هم ادغام می‌شوند (عضدانلو 55:1380-51). او گفتمان‌ها را در ارتباط با کارکردشان می‌سنجد.
فوکو همچنین گفتمان‌ها را در ارتباط با قدرت و دانش می‌سنجد. گفتمان‌ها نه بیانگر ایدئولوژیک جایگاه طبقاتی و یا بیانگر ایدئالیستی پندارها، بلکه بخشی از ساختار قدرت در درون جامعه بوده و بازی قدرت را در جایگاه‌های ویژه آشکار می‌کنند و در چارچوبی کاملاً ماتریالیستی شکل می‌گیرند. آنها کنش‌های قدرتی هستند که زندگی افراد را شکل می‌دهند. لذا گفتمان‌ها را نه از منظر نویسندگان یا خوانندگان، بلکه از این منظر باید مورد توجه قرار داد که چگونه مناسبات قدرت را شکل می‌دهند. فوکو یا تأمل در ابعاد بیرونی گفتمان، شرایطی را جست‌وجو می‌کند که گفتمان در آن زندگی می‌کند (عضدانلو 1380:60-59). مکان‌هائی چون تیمارستان، بیمارستان، زندان، مدرسه به‌عنوان تولیدکنندگان گفتمان خاص تاریخی تلقی می‌شوند. سیستم آموزشی و به‌هنجارسازی، این مناسبات دانش و قدرت را درون گفتمان حاکم از طریق روابط پزشک و بیمار، روانپزشک و مجنون، معلم و شاگرد، زندانبان و زندانی اعمال می‌کند. به‌عبارتی از نظر فوکو ”قدرت و دانش درون گفتمان با هم یکی می‌شوند“ و از آنجا که دانش و قدرت ثابت و پایدار نیستند، گفتمان‌ها را باید حلقه‌های گسسته‌ای بدانیم که عمل تاکتیکی‌شان نه یکسان است و نه همیشگی“.
از نظر فوکو ما باید ”پیچیدگی و ناپایداری قدرت را - جائی‌که گفتمان‌ها می‌توانند هم ابزار و هم‌ نمره قدرت و همچنین یک مانع، یک موجب لغزش، یک نقطه مقاومت و یک نقطه شروع برای یک استراتژی مخالف باشند، بپذیریم“ (عضدانلو 60:1380-59).
فوکو در رساله‌ای به‌نام ”گفتمانی درباره زیان“ چهار اصل کلیدی روش‌شناسی خود را با در نظر گرفتن گفتمان برمی‌شمرد. این چهار اصل عبارتند از: ”واژگونی گسست و انقطاع، ویژگی و برون‌بودگی.
اصل واژگونی، به‌عنوان یکی از مهم‌ترین اصول روش‌شناسی فوکو مطرح می‌باشد که تقریباً در تمامی آثار وی مصداق دارد. واژگونی به تعریف فوکو عبارت است از ”آنچه انسان ممکن است در فرض مفهوم مخالف در ذهن خود احیاء کند“. یعنی امکان اینکه پدیده و رویدادی تاریخی را از زوایا و افق‌های گوناگون و متفاوت بررسی کرد. از نظر فوکو اگر اندیشه و گفتمان را اموری عقلی و مثبت فرض کنیم که گزاره‌های مندرج در آن، عاری از هرگونه تناقض هستند، در این‌صورت کوچک‌ترین انحراف از قلمرو آن گفتمان ماهیتی سلبی به خود می‌گیرد. فوکو به‌جای برقراری مناسبتی منطقی میان گفتمان و گوینده، گفتمان را قطع نظر از پدیدآورنده آن در نظر می‌گیرد (ضیمران 39:1378-38). به‌عبارتی فوکو اینجا از مرگ پدیدآورنده صحبت می‌کند. او در مقاله‌ای با عنوان ”مؤلف چیست؟“ بر آن است که باید انگاره سنتی مؤلف را واژگون کنیم. ما عادت کرده‌ایم که بگوئیم مؤلف آفریننده خوش‌مشرب اثری است که با ذوق سرشار و سخاوتمندی تمام، جهان بی‌پایانی از دلالت‌ها را در آن به ودیعه گذاشته است ”ما عادت کرده‌ایم که فکر کنیم مؤلف چنان با آدم‌های دیگر متفاوت است و چنان بر همه زبان‌ها برتری دارد که به محض سخن گفتن معنا شروع به تکثیر می‌کند، آن هم تکثیری نامحدود.
حقیقت کاملاً خلاف این است؛... می‌توان گفت که مؤلف فرآورده‌ای ایدئولوژیکی است. زیرا ما او را متضاد با کارکرد واقعی تاریخی‌اش نشان می‌دهیم“ (حقیقی 212:1374). بنابراین فوکو با به‌کارگیری اصل واژگونی، مؤلف را از مقام آفرینشگری والا و فراتاریخی‌ به زیر می‌کشد و به‌عنوان فرآورده‌ای ایدئولوژیکی و تاریخی معرفی می‌کند.
فوکو در تمامی آثار خود، با زیر سؤال بردن اموری که بدیهی فرض شده‌اند، یعنی روند رو به پیشرفت علوم انسانی در حوزه‌های گوناگون همچون پزشکی، روانپزشکی، نظام حقوقی و قضائی و جنسیت بر آن است که این دانش‌های بشری در مکان‌هائی چون درمانگاه، تیمارستان، زندان‌ها، مدارس و ... در جهت تعیین هویت افراد و تحکیم قدرت و نهایتاً سودمندی قدم برمی‌دارند و نه در جهت بهبود مناسبات انسانی، تمایز میان جنون و خرد، به‌هنجار و نابه‌هنجار، اخلاقی و غیراخلاقی ناشی از همین مناسبات دوسویه دانش و قدرت است. بنابراین فوکو بر آن بود که این نگاه واژگونه می‌تواند بیان‌کننده جنون، پزشکی، روانشناسی، کیفرشناسی و جنسیت باشد.
گسست، مبنای دو روش دیرینه‌شناسی و تبارشناسی فوکوست. برخلاف کسانی چون مارکس و هگل که به روند خطی و هدفمند تاریخ باور دارند، فوکو تحت‌تأثیر نیچه مبنای کار خود را گسست‌ها و ناپیوستگی‌هائی می‌داند که در روند تاریخ مورد غفلت قرار گرفته است. فوکو در رساله ”نیچه، تبارشناسی و تاریخ“ می‌گوید اگر تأویل کردن عبارت از این بود که مبنائی نهان در خاستگاه به کندی روشن و آشکار شود، فقط متافیزیک می‌توانست صیرورت انسان را تأویل کند. اما اگر تأویل کردن عبارت باشد از غصب خشونت‌آمیز نظامی از قاعده‌ها که فی‌نفسه معنائی جوهری هستند و تحمیل سمت و سوئی به این نظام قاعده‌ها، آن را تابع اراده جدید ساختن، آن را وارد یک بازی دیگر کردن و تابع قواعدی ثانوی ساختن، آنگاه صیرورت انسانیت، سلسله‌ای از تأویل‌ها است و تبارشناسی باید تاریخ این سلسله تأویل‌ها باشد...“ (فوکو 1381 الف: 382).
دیرینه‌شناسی نیز بر آن است تا نظام دانائی هر دوره را براساس داده‌های علمی، فرهنگی و اجتماعی همان دوره مورد بررسی قرار دهد و از آنجا که نظام نشانه‌شناسی هر دوره با دوره‌های دیگر متفاوت است، نمی‌توان نظام گفتمانی یک عصر را در مورد عصری دیگر به‌کار گرفت. ”واژگان و چیزها“ شاخص‌ترین اثر فوکو در این زمینه است که با محور قرار دادن سه صورت‌بندی دانائی، سه دوره تاریخی را از هم متمایز می‌کند. مشابهت و همسانی، بازنمائی، و نظام کارکردی سه معیار معرفتی هستند که سه دوره تاریخی را از هم متمایز می‌کنند. دوره رنسانس، کلاسیک و مدرن. در هر دوره با توجه به نظام دانائی و معیار معرفتی خاص آن دوره، گفتمان خاصی بر رفتار و کردار افراد حاکم می‌شود که فقط در چارچوب نظام دانائی همان دوره قابل بررسی است.
اصل ویژگی یا دگرسانی گفتمان‌ها یا شکل‌بندی‌های خاص تاریخی، این فرض متداول را که گفتمان نماد واقعیتی فراگفتمانی است واژگون می‌کند. از نظر فوکو گفتمان چیزی نیست جز خشونتی که ما نسبت به پدیده‌ها روا می‌داریم. به‌عبارتی ما خواست‌های خود را به پدیده‌ها نسبت می‌دهیم. به همین دلیل ماهیت و کارکردهای گفتمان هر عصر ویژگی‌ خاص خود را دارد.
اپیستمه به‌عنوان ”مجموعه روابطی که در یک عصر خاص وحدت‌بخش کنش‌های گفتمانی است“ و تشکیل‌دهنده نظام‌های معرفتی است، برای بیان دوره‌های تاریخی در چارچوب گفتمان به‌کار برده می‌شود (ضمیران 52:1378 - 51). از نظر فوکو اپیستمه و نظام دانائی حاکم در هر دوره است که دانش‌هائی ویژه همان دوره را می‌سازد. پس در هر دوره، مناسبات دانش و قدرت در نظام گفتمانی به شکلی ویژه نمود می‌یابد که از دوره‌های قبل و بعد متمایز می‌شود.
اصل برون‌بودگی، برخلاف شیوه‌های مرسوم در میان اندیشمندان غربی اعم از کلاسیک و مدرن است که به‌ نوعی دوگانگی میان ذهن و عین قائل بودند، به‌عنوان مثال نظریه مثل افلاطون، کوگیتوی دکارت (من می‌اندیشم، پس هستم)، ”جهان پدیدار و ناپدیدار“ کاشت، اصل زیربنا و روبنای مارکس، حقایق روانی که از منظر فروید در پس پدیده‌های کنشی قرار داشته و ریشه در سوایق جنسی دارد، تمامی این نظریات که به نوعی معطوف به وجود حقیقتی عمیق در پس رفتارهای اجتماعی بوده و آنها را قابل کشف می‌دانند، مغایر با روش برون‌بودگی فوکوست. زیرا فوکو همچون دیگر فلاسفه پست مدرن، علاقه‌ای به جست‌وجو در اعماق ندارد و فقط با لایه‌های بیرونی، جزئیات پراکنده و ریز و امور جزئی سروکار دارد. زیرا جست‌وجو در اعماق به‌منزله تفسیر و ارائه نظریه‌ای کلی است. به همین دلیل، در مراقبت و مجازات، فوکو با ”خرده فیزیک قدرت“ سروکار دارد، نه نظریه قدرت و با بررسی گفتمان‌های حاکم بر هر یک از نظام‌های کیفری و انضباطی و کالبدشکافی مناسبات دانش و قدرت درون‌ گفتمان، صرفاً بر محدودیت‌ها و شرایطی که گفتمان‌ها با آن روبه‌رو هستند، تأمل می‌کند و هیچ حقیقت عمیق و پنهانی را ورای این شکنجه، مراقبت و مجازات می‌بیند.
روانشناسی و قدرت
تاریخ دیوانگی در عصر کلاسیک که در واقع رساله دکترای فوکو بود در 1961 منتشر شد و ”مدال مرکز ملی پژوهش‌های علمی“ را دریافت کرد. خلاصه این اثر به‌نام ”تاریخ دیوانگی“ در 1964 منتشر شد و نسخه اخیر به‌نام دیوانگی و تمدن به زبان انگلیسی ترجمه شد.
فوکو در این اثر چونگی پیدایش عقل و جنون را در عصر روشنگری به تصویر می‌کشد و به توصیف نگاه به‌هنجارسازی که بر اثر ظهور عقل تک‌گفتار میان جنون و بیماری رابطه‌ای برقرار می‌کند، می‌پردازد.
فوکو در آغاز این اثر مسئله? طرد جذامیان و حبس آنان را در جذامخانه‌های بزرگ اروپا در سده‌های میانه مطرح می‌کند. جذامیان در درون این جذامخانه‌ها از ساکنین شهر دور نگاه داشته شده و در عین حال تحت مراقبت و نظارت بودند. جذامیان از طرفی در نزد مردم موجوداتی خطرناک و شرور محسوب می‌شدند که عذاب الهی شامل آنها شده بود و از طرف دیگر این امر نشانه جسمانی قدرت خداوند تلقی می‌شد که تکلیف مسیحیان را برای یاری به دیگران به آنها خاطرنشان می‌کرد. بنابراین موضع دوگانه‌ای نسبت به جذامیان در قرون وسطی وجود داشت (دریفوس و رابینو 1379 - 63). چ
اما در پایان قرون وسطی دیوانگان جای جذامیان را می‌گیرند. هر چند همچنان همان موضع دوگانه نسبت به آنها وجود داشت، یعنی طرد مکانی و جذب فرهنگی. فوکو در اینجا از ”کشتی دیوانگان“ نام می‌برد. در دوران رنسانس دیوانگان را بر کشتی‌هائی سوار می‌کردند و در مسیر رودخانه‌های شهر به راه می‌انداختند تا به جست‌وجوی عقل و خرد بروند. در واقع در این دوره پدیده جنون برخلاف جذام امری خطرناک و غیرمتعارف نبود، بلکه موجبات شگفتی و کنجکاوی متفکران و نویسندگان را فراهم می‌کرد. در آثار شکسپیر و سروانتس جنون در اوج قرار دارد، زیرا قطعی و پایدار است. از آنجا که دیوانه نمی‌تواند به خرد و حقیقت بازگردد. جنون به گسیختگی درونی و مرگ او منجر می‌شود. البته مرگ دان‌کی‌شوت با آرامش صورت گرفت، زیرا در آخرین لحظه با حقیقت پیوند یافت. به‌عبارتی این نویسندگان به روایت تراژیک جنون توجه داشتند (فوکو 1381 ب: 40). پس می‌توان گفت در این زمان هنوز دیوانگی به امری منفی و ضدارزش تبدل نشده بود؛ در آثار شکسپیر زبان طنز و کتابی جای زبان حقیقی را می‌گیرد و گونه‌ای متفاوت از خردورزی را طرح می‌کند.
در عصر کلاسیک یا عصر خرد شاهد گونه‌ای واژگونی انگاره یا گسست در نحوه نگرش به جنون هستیم، اگر در عصر رنسان کشتی دیوانگان مظهر جنون بود در عصر کلاسیک بیمارستان و آسایشگاه جایگزین آن می‌شود. بیمارستان عمومی پاریس به فرمان پادشاه فرانسه در 1656 تأسیس شد. این بیمارستان نه از حیث نحوه کار و نه از حیث اهداف مؤسسه‌ای پزشکی نبود، بلکه مرجعی قضائی محسوب می‌شد که دارای حاکمیتی تقریباً مطلق بود و میان قدرتی که شاه بین نیروی انتظامی و دادگستری ایجاد کرده بود، یک نیروی سوم سرکوب محسوب می‌شد (فوکو 1381 ب: 51).از قرن شانزده به بعد دولت‌ها سعی در از میان بردن بیکاری و گدائی داشتند. اکثر بازداشت‌شدگان در درون این نهادها وادار به‌کار می‌شدند. همین امر باعث شد در مواقع بحران و رکود اقتصادی، تولید در قبال دستمزدهای پائین افزایش یابد. در الهیات پروتستان بیکاری گناهی بزرگ محسوب می‌شد. پس کار در بازداشتگاه‌ها، نوعی تهذیب اخلاقی نیز محسوب می‌شد. در همین راستا جنون نیز به‌گونه‌ای بیکارگی محسوب می‌شد.
پس دیوانگان نیز مانند تبهکاران و ولگردها روانه این بازداشتگاه‌ها شدند. در عصر کلاسیک، دیوانگی به‌عنوان پدیده‌ای مستقل و یک نیروی حیوانی و نه به‌مثابه یک یماری در نظر گرفته شد. بدین‌ترتیب دیوانگان وادار به تحمل سخت‌ترین شرایط می‌شدند، و یا آنا مانند یک حیوان رفتار می‌کردند، چرا که آنها را فاقد عقل می‌دانستند. برخلاف یونان و روم باستان که جنون، جزای افراط در شهرت محسوب می‌شد و بدین‌ترتیب شهوت به‌گونه‌ای جنون موقت محسوب می‌شد، در عصر کلاسیک جنون شکلی از شهوت در نظر گرفته می‌شد. محل استقرار شهوت در جسم و روح، هر دو بود. پس جنون یک بیماری جسمی و روحی محسوب می‌شد. شهوت نیز نوعی جنبش در وجود انسان محسوب می‌شد که او را به دیوانگی می‌کشاند. شدت یافتن این جنبش، فرد مبتلا را به موجودی ساکت و صامت تبدیل می‌کرد. اما اگر این جنبش توأم با بی‌قراری بود، به تشنج منجر می‌شد، فوکو می‌نویسد:
در عصر کلاسیک باور بر این بود که دیوانگان معمولاً منطق خاص خویش را دارند و بنابراین به‌گونه‌ای قیاس توسل می‌جویند. مثلاً می‌گویند: مردگان قادر به غذا خوردن نیستند. من مرده‌ام و بنابراین من نیز قادر به خوردن غذا نیستم.
در واقع آدم دیوانه خود را گول می‌زند و امر غیرواقعی را واقعی تلقی کرده و به آن توهمات معتقد می‌شود. پس همان‌طور که حقیقت و روشن‌بینی جوهر خودورزی در دوران کلاسیک بود، توهم و هذیان جوهر جنون بود“ (ضمیران 67:1378).
در دوران کلاسیک، جنون جلوه‌های گوناگونی همچون شیدائی، مالیخولیا، صرع و خود بیمارپنداری و هیستری داشت و در چنین رویکردی شیدائی و مالیخولیا، ماهیت روانشناختی ندارند. همچنان که تامس ویلیس یکی از اندیشمندان مهم این دوره نوعی نوسان میان شیدائی و مالیخولیا قائل بود و آن را ناشی از آمادگی و آسیب‌پذیری فطری می‌دانست. در واقع این اندیشمندان تحقیق خود را به‌جای گذار از مشاهده به تصویر تبینی، از انگاره‌های ذهنی آغاز کردند (ضمیران 67:1378).
هیستری و مالیخولیا نیز تا اواخر قرن هجدهم نوعی جنون تلقی نمی‌شد بلکه هیستری تا قرن هفدهم ناشی از حرکات غیرارادی داخل رحم زن محسوب می‌شد. به‌تدریج در قرن هجدهم میان عوارض هیستری و مالیخولیا مشترکات زیادی حاصل شد و این دو بیماری از مصادیق دیوانگی محسوب شدند و این دو بیماری نشأت‌گرفته از تحریک‌پذیری دستگاه عصبی قلمداد شد در واقع علت اصلی بروز این نابسامانی عصبی، امیال نامتعادل بود. با قرار گرفتن این دو بیماری در زمره بیماری‌های ناشی از انفعال اخلاقی، زمینه گسترش روانشناسی در قرن نوزدهم فراهم شد. از این پس رفتار بیمار موضوع مطالعه قرار گرفت. خود بیمار مسئول بیماری خود شناخته شد. پس با تشخیص بیماری‌اش، روانه آسایشگاه روانی شد.
ویلیام توک یکی از پیروان آئین اصلاح‌طلبان مذهبی موسوم به کویکرها در سال 1793 با تأسیس یک تیمارستان به‌جای مجازات‌های گذشته، از حربه درونی کردن مراقبت و انضباط استفاده کرد. درونی شدن بدین‌معنا که مذهب هم فطری و طبیعی است و هم حکم قاعده و قانون را دارد، هم از درون انسان می‌جوشد و هم قید و اجبار بیرونی است. لذا فقط مذهب حامل نیروهائی است که می‌تواند در فقدان خرد، در برابر خشونت بی‌حد جنون عرض اقدام کند. بنابراین عذاب وجدان و احساس مسئولیت در آسایشگاه موردنظر توک حکومت می‌کرد. توک ترسی را که دیوانه قرن‌ها اسیر آن بود، در قلب جنون جای داد (فوکو 1381 ب: 243-242).
پینل نیز در فرانسه، نظامی مشابه نظام توک پیشنهاد کرد. ولیکن برخلاف توک بر آن بود که مذهب نباید مبنای اخلاقی زندگی در آسایشگاه باشد، بلکه صرفاً باید در خدمت پزشکی باشد. از نظر وی مذهب کاتولیک با یادآوری وحشت و عذاب دنیای دیگر، مؤمنان را به‌سوی جنون سوق می‌دهد زیرا اعتقادات غیرعقلانی و هذیان‌آمیز ایجاد می‌کند (فوکو 1381 ب: 251).
از نظر فوکو، تک و پینل با جایگزینی نظام داوری اخلاقی، به‌جای مجازات و تنبیه، موجبات شکل‌گیری روانشناسی نابه‌هنجاری را فراهم کردند. تا قبل از رهیافت‌ها این دو، جنون‌گونه‌ای نابخردی بود که در جسم و روح نفوذ می‌کرد. اما از آن پس جنون‌گونه‌ای نابخردی و ضعف بیمار بود که خود بیمار هم مسئولیت آن را می‌پذیرفت. زیرا در آسایشگاه، پزشک جایگاه والائی را به خود اختصاص می‌داد و تصمیم نهائی را اتخاذ می‌کرد (فوکو 1381 ب: 267).
فوکو تاریخ دیوانگی را با رویکردی به هنر به پایان می‌برد. او بر آن است که در قرون وسطی و رنسانس، صدای جنون به گوش می‌رسد، اما زبان پزشکی مجانین و دیوانگان را در بند کرده و صدای آنها را در سینه خفه کرد. آثار هنرمندانی چون گویا، ون‌گوگ، مارکی دوساد، فلسفه نیچه و شعر هولدرین، نمونه‌هائی از این فریادهای دربند را بازنمائی می‌کنند. ”جنون از هم‌گسیختگی و نابودی مطلق اثر است... و حقیقت آن را در زمان پایه می‌نهد. جنون کناره بیرونی اثر، مرز ویرانی و سیمای آن را در برابر خلاء ترسیم می‌کند“. آخرین فریاد نیچه که با آن خود را مسیح و دیونیزوس خواند، عین نابودی اثر است. فریادی که از پس آن خلق اثر ناممکن می‌گردد و صدایش اجباراً خاموش می‌شود. ون‌گوگ نیز می‌دانست خلق اثر هنری با جنونش در تضاد است و نمی‌خواست از پزشکان اجازه نقاشی بگیرد (فوکو 1381 ب: 267).
نیچه که خود قربانی عصر عقلانیت و انسان‌مداری مدرن بود، در اواخر عمرش مجنون نام گرفت و آثارش بر همین اساس مورد تعبیر و تفسیر قرار گرفت. غافل از آنکه احساس اصیل و عواطف انسانی را می‌توان درون همین تصاویر، اشعار و بیان شاعرانه فیلسوفانی چون تیچه درک کرد.
فوکو در اولین اثر خود، موضوع چگونگی فرآیند عقل باوری را همراه با مراقبت و نظارت مطرح می‌کند، فرآیندی که در آثار بعدی وی، ویژه در مراقبت و مجازات و تاریخ جنسیت به‌صورت مفصل‌تری مورد بررسی قرار می‌گیرد.
اگر در قرون وسطی، جذامیان، احساسی از وحشت و دلسوزی را در نزد عموم برمی‌انگیختند. در عصر رنسانس، جنون ملغمه‌ای است از عقل و بی‌عقلی و طنزی تلخ. مجنون بیانگر بخشی از حقایق تلخی است که انسان عاقل یا به آن آگاه نیست و یا از ابراز آن بنا بر معیارهای عقلی خودداری می‌کند. اینجا مجنون در مرز جنون و فرزانگی است. پس هنوز شبکه قدرت نیازی به اصلاح و مراقبت از چنین فردی را نمی‌بیند. اما در عصر کلاسیک است که دانش بشری متحول می‌شود روانشناسی از بطن آن متولد می‌شود. فرآیندی که روانشناسی را زنده می‌کند، با قرار دادن مجنون در زمره یک بیمار روانی، از او موجودی سودمند می‌سازد. بدین طریق که اصولی را به‌عنوان نظام ارزشی ارائه می‌دهد و این بیمار روانی را به‌علت تخطّی از همین نظام ارزشی از سایر افراد جامعه جدا می‌کند و تحت مراقبت، نظارت و درمان قرار می‌دهد. با بهره‌گیری از ابزارهائی چون مذهب و اخلاق، مجنون فرزانه عصر رنسانس به یک بیمار روانی لاابالی و بیکار و بی‌مصرف تبدیل می‌شود که نظام سلطه و نهادهای تیمارستان و بازداشتگاه از او موجودی اخلاقی و عاقل و به‌عبارتی از حیث اقتصادی سودمند عمل می‌آورند. روانشناسی به مدد اخلاق، عقل، مذهب، مصلحت و به‌نام آنها، به‌هنجارسازی می‌کند و با به‌کارگیری حربه درونی کردن مجازات و احساس گناه، پایه‌های خود را در عمق اذهان و وجود فرد بیمار مستحکم می‌کند. پزشک با تمییز میان عقل و جنون، خود به‌عنوان صاحب عقل و دانائی و مرجع قدرت شناخته می‌شود و نظارت، مراقبت و اصلاح در حرفه پزشکی به‌عنوان تکنیک سلطهمطرح می‌شود و از آنجا که بیمار با درونی شدن مجازات، خود را وارد این شبکه و تکنیک سلطه می‌کند، نمی‌تواند رها از نظام سلطه و قدرت به هنجارساز، پیرامون عمل و رفتار خود اندیشه کند. به بیان فوکو تنها عرصه هنر از این نگاه به هنجارساز و تکنیک سلطه در امان ماند و اعتراض خود را به نظام یکسان‌ساز و عقل ”تک‌گفتار“ به تصویر کشید.


[ چهارشنبه 92/10/11 ] [ م. مباشری ] [ لطفا نظر دهید ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره سایت

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 317
بازدید دیروز: 74
کل بازدیدسایت: 409034
انقلاب اسلامی